سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطره ی کربلا در اسارت

نویسنده یادداشت پایگاه شهید بهشتی سرچشمه زارچ(مسجد حضرت زینب سلام الله علیها) در 92/4/30:: 12:5 عصر


  • عشق کربلا
     
    از آنجایی که علاقه زیادی به کربلا وامام حسین داشتم(ع) و هر روز غروب جلوی سیم خاردار به  امام حسین (ع) سلام می دادم یک روزعصر یکی از سربازان عراقی آمد ونام سه نفر از ما را خواند که یکی از آنها من بودم وبه ما گفت فردا صبح حاضر باشید مییایم دنبالتان . من آن شب از ترس و  وحشت خواب نرفتم وبا خدا راز ونیاز می کردم وبا خودم می گفتم مگر چکاری کرده ام آیا قرار اعدام شویم  آیا  قرار به زندان بغداد برویم آیا آزاد می شویم وفردا مرا به کجا خواهند برد خدایا کمکم کن....

    •  فردا صبح مارا به مقر فرماندهی بردند وبرای هر کدام از ما یک  دست لباس شخصی آوردند وبه ما گفتند لباسهایتان  را عوض کنید  می خواهیم شما را به کربلا ببریم  تا اسم کربلا را شنیدم به گریه  افتادم  با ور نکردم چون ابتدا فکری کردم که شوخی می کنند .ولی بعد از آنکه باورم شد به خودم گفتم اسم مرا کسی دیگر برای  رفتن به کربلا صدا زده است آن کسی که با او رازو نیاز می کردم و هر روز غروب آفتاب به او سلام می دادم مولایم (امام حسین) . ما را سوار مینی بوس کرده وراهی کربلا کردنند.اردوگاه ما در اطراف شهر روادی مرکز استان الانبار عراق بود تا کربلا نزدیک به چهار  ساعت  فاصله داشتیم ....
    •  هنگامی که به کربلا رسیدیم ونگاهم به بارگاه  امام حسین (ع) افتاد با گفتن یا حسین، یاحسین زمزمه خوانی کردم وگفتم اسیر دشمن بعثی کجا؟ کربلا کجا؟ابتدا مارا به یکی رستوران کوچک بردند وبرایمان مرغ کوچکی آوردند تا بخوریم ولی مگر می شد در نزدیکی حرم امام حسین (ع)وحضرت ابوالفضل العباس باشی وغذا از گلویت پایین برود. به هر حال زمان زیارت فرارسید وقتی می خواستیم داخل صحن شویم خادم امام حسین(ع) برای ما ابتدا اذن دخول را خواند وسپس به داخل حرم رفتیم هنگامی که وارد حرم شدیم از خوشحالی دیگر سراز پا نمی شناختیم اول سجده شکر به جا آوردیم  وگفتیم خدایا شکر که به آرزویمان رسیدیم .....
    •  در همان زمان بود که به یاد نوشته پشت لباسمان در شب عملیات افتادم که نوشته شده بود یا زیارت یا شهادت که خداوند زیارت را نصیبم کرد ولی شهادت را خیر . سپس به زیارت هفتادو دوتن از یاران امام حسین (ع) رفتیم ودر آخر زیارت قتلگاه . در قتلگاه که بودیم نمازمان را خواندیم وسپس مارا صدا زدند تا از حرم بیرون برویم وسوار بر مینی بوس ما را از  بین الحرمین به طرف حرم حضرت ابوالفضل (ع) بردند . وارد حرم که شدیم به زیارت و نماز پرداختیم وبرای پدر ومادرم وبرای آزادی رزمندگان اسلام دعا کردیم....
    • .تقریبا ساعت چهارونیم بود که از حرم خارج شدیم .سوار بر مینی بوس هنگامی که پایم را روی پله اول مینی بوس گذاشتم به خودم گفتم فراموش کردم ،ای کاش چند مهر برداشته بودم که وقتی به اردوگاه رسیدم آن را برای تبرک به بچه ها بدهم  در همین حال وقتی روی صندلی اتوبوس نشستم جلوی خودم را نگاه کردم دیدم که یک بسته مهر گذاشته  بود به خودم گفتم اینها کجا بود خواستم از سرباز عراقی بپرسم گفتم اگر حرفی بزنم آن را از من می گیرد  سکوت کردم ومهرها را برداشتم وگفتم این هم یک معجزه بود. نزدیک غروب بود که به اردوگاه رسیدیم بچه ها همه در محوطه اردوگاه بودند از مینی بوس که پیاده شدیم چون بچه ها می دانستند از کربلا آمده ایم ما را در آغوش گرفتند و گفتند زیارت قبول،لباس هایمان را تکه تکه کردند وبرای تبرک برداشتند ومن خدا را شکر میکنم که در اسارت توفیق زیارت امام حسین (ع)شاملم شد .و تاسف از اینکه لیاقت شهادت فی سبیل الله را پیدا نکردم.
     
    « برادرآزاده: کاظم اسایش»
     




ویرایش قالب توسط احمد ترابی زارچی

ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ

v